عشق واقعی
عشق مثله یک تیرهِ که درست می خوره وسط ♥آدم
نه می تونی درش بیاری
نه می تونی بزاری بمونه
اگه درش بیاری می میری
اگه بزاری بمونه بازم می میری
پس آخرش جونِ تو می گیره
*هیچ عشقی وجود نداره*
عشق مثله یک تیرهِ که درست می خوره وسط ♥آدم
نه می تونی درش بیاری
نه می تونی بزاری بمونه
اگه درش بیاری می میری
اگه بزاری بمونه بازم می میری
پس آخرش جونِ تو می گیره
پسر : سلام،خوبی؟ مزاحم نیستم؟
دختر: سلام، خواهش می کنم asl plz ؟
پسر : تهران/وحید/26 و شما؟
دختر: تهران/ نازنین/ 22
پسر: اِ اِ اِ ، چه اسم قشنگی! اسم مادر بزرگ منم نازنینه.
دختر: مرسی! شما مجردین؟
پسر: بله. شما چی؟ ازدواج کردین؟
دختر: نه، منم مجردم. راستی تحصیلاتتون چیه؟
پسر: من فوق لیسانس مدیریت از دانشگاه MIT آمریکا دارم. شما چی؟
دختر : من فارغ التحصیل رشتهی گرافیک از دانشگاه سُربن فرانسه هستم.
پسر: wow چه عالی! واقعا از آشناییتون خوشحالم.
دختر : مرسی. منم همین طور. راستی شما کجای تهران هستین؟
پسر: من بچهی تجریشم. شما چی؟
دختر : ما هم خونمون اونجاس. شما کجای تجریش می شینین؟
پسر: خیابون دربند. شما چی؟
دختر : خیابون دربند!؟ کجای خیابون دربند؟
پسر : خیابون دربند، خیابون...... کوچه...... پلاک......، شما چی؟
دختر: اسم فامیلی شما چیه؟
پسر: من؟ حسینی! چطور!؟
دختر: چی؟ وحید تویی؟ خجالت نمی کشی چت می کنی؟
تو که گفتی امروز با زنت می خوای بری قسطای عقب موندهی خونه رو بدی!
مکانیکی رو ول کردی نشستی چت می کنی؟
پسر : اِ، عمه ملوک شمائین؟ چرا از اول نگفتین؟ راستش! راستش!
دیشب می خواستم بهتون بگم امروز با فریده....، آخه می دونین...........
دختر : راستش چی؟ حالا آدرس خونهی منو به آدمای توی چت میدی؟
می دونم به فریده چی بگم!
پسر: عمه جان ! تو رو خدا نه! به فریده چیزی نگین! اگه بفهمه پوستمو میکّنه!
عوضش منم به عمو فریبرز چیزی نمی گم!
دختر: او و و و م خب! باشه چیزی بهش نمیگم. دیگه اسم فریبرزو نیاریا!
راستی من باید برم عمو فریبرزت اومد. بای
پسر: باشه عمه ملوک! بای......
مردی مقابل گلفروشی ایستاده بود
و می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد
تا برایش پست کند.
وقتی از گل فروشی خارج شد،
دختری را دید که روی جدول خیابان نشسته بود
و هق هق گریه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید:
«دختر خوب، چرا گریه می کنی؟ »
دختر در حالی که گریه می کرد گفت:
«می خواستم برای مادرم یک شاخه گل رز بخرم
ولی فقط 75 سنت دارم در حالی که گل رز 2 دلار می شود. »
مرد لبخندی زد و گفت:
با من بیا من برای تو یک شاخه رز قشنگ می خرم.
وقتی از گلفروشی خارج شدند مرد به دختر گفت:
مادرت کجاست؟
می خواهی تو را برسانم؟
دختر دست مرد را گرفت و گفت:
«آنجا» و به قبرستان آن طرف خیابان اشاره کرد.
مرد او را به قبرستان برد
و دختر روی یک قبر تازه نشست
و گل را آنجا گذاشت.
مرد دلش گرفت،
طاقت نیاورد،
به گل فروشی برگشت
دسته گل را گرفت
و 200 مایل رانندگی کرد
تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد.
انسانها به شیوه هندیان بر سطح زمین راه میروند.
با یک سبد در جلو و یک سبد در پشت.
در سبد جلو، صفات نیک خود را میگذاریم.
در سبد پشتی، عیبهاى خود را نگه میداریم.
به همین دلیل در طول زندگى چشمانمان فقط صفات نیک خودمان را میبیند
و عیوب همسفرى که جلوى ما حرکت میکند.
بدین گونه است که درباره خود بهتر از او داورى میکنیم،
غافل از آن که نفر پشت سرى ما هم به همین شیوه درباره ما میاندیشد.
موضوع انشا: کامپیوتر
کامپیوتر چیز بسیار خوبی میباشد و ماخیلی لازم داریم.
پدرم به من قول داده که برای هر نمره بالای 12 در کارنامهام یک تکه از آن را بخرد
پدرم در کامپیوتر خیلی میفهمد و حتی توانسته یک بار به آن وارد شود!!!!!
مادرم در برخورد با کامپیوتر خیلی شاس میباشد
و روزی 2 بارموس من را با جارو و بیل میزند،
حتی تازگیها در خانه ما تله موش هم کار گذاشته است
به همین خاطر انگشت شصت هر دو پای پدرم قطع شده میباشد.
پدرم شبها به کافی شاپ میرود و چت میکند!
مادر و پدرم، همیشه در حال چک و لقد می باشند
و مادرم به پدرم میگوید: تو مگه خودت خواهر مادر نداری
که می روی با دخترهای خارجکی چت میکنی؟
پدر من تازگیها در اورکات میباشد
و من میدانم که اورکات خیلی بیناموس میباشد
و شنیدهام که خیلی دختر دارد و خیلی بدحجاب میباشند
پدرم چند روزیست که موس را قایم کرده و میگوید مزاحم درس خواندن من میباشد.
خواهرم خیلی وقت است شوهر کرده و الان هم بچه دارند.
من گاهی به خانه آنها میروم و از آنجا کانکت میکنم
و با آیدی میکنم و لاو میترکانم.
پدرم خیلی دروغ میگوید و در کامپیوتر میگوید بچه جردن بوده است
و یک روز بلند شده و دیده در جوب دروازه دولاب است.
او میگوید: آب زده ما رو آورده پایین.
کامپیوتر بسیار مفید است و من آن را خیلی دوست دارم.
این بود انشای من!
حال دنیارابپرسیدم من ازفرزانه ای
گفت یاشمعی است یا برقی است یاپروانه ای
گفتمش زاحوال عمرم گو.بدانم عمرچیست؟
گفت یاخوابی است یا دمی است یا افسانه ای
گفتمش اینها که میبینند چرا دل بسته اند
گفت یا خوابند یا مستند یا دیوانه ای
عاقا دیشب که داشتم توخیابون میرفتم
دختری با ظاهری ساده از کنارم عبور میکرد
که پسری تو پیاده رو بهش گفت:
چطوری سبیلو ؟
دخترخونسرد، تبسمی کردکه وجواب داد:
«وقتی تو ابرو بر می داری ،
مو رنگ می کنی و
گوشواره میندازی،
من سبیل می زارم تا جامعه،
احساس کمبود مرد نداشته باشه.
جل الخالق عجب جواب دندون شکنی
اونجا بود که یاد این آیه قرآن افتادم
که خداوند بهخودش تبریک گفته بود
فَتَبارَکَ اله اَحسَن الخالقین
سه چیز در زندگی هیچگاه باز نمی گردند:
زمان، کلمات و موقعیت ها.
سه چیز در زندگی هیچگاه نباید از دست بروند:
آرامش، امید و صداقت.
سه چیز در زندگی هیچگاه قطعی نیستند:
رؤیا ها، موفقیت و شانس.
سه چیز در زندگی از با ارزش ترین ها هستند:
عشق، اعتماد به نفس و دوستان واقعی
چشمهایت
دوست من
پنجره های روحت هستند.
در آنها به تماشا می نشینم
اندوهت را
زنده بودنت را
خستگییت را
اشتیاقت به عشق را
وفادارییت را
هراست را
امیدت را
خوشی زندگییت را
چشمهایت
دوست من
پنجره های روحت هستند
در نگاهت
کشف میکنم
تو را
کیسه ی کوچک چای تمام عمر دلباخته ی لیوان شد.
ولی هر بار که حرف دلش را می زد صداش توی اب جوش می سوخت.
کیسه ی کوچک چای با یک تکه نخ رفت ته لیوان.
حرف دلش را اهسته گفت ...
لیوان سرخ شد