سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نازنینم

نازنینم

عشقم را نه از روی جملات نامه هایم بلکه

از چشمانم بخوان .

کلمات ، عشق باشکوه مرا حقیرو کوچک میکنند .

برای فهمیدن معنی نگاهم دنبال کتاب ها نرو

جوابش را در قلبت خواهی یافت .



[ سه شنبه 92/4/25 ] [ 11:2 صبح ] [ *:-)* ] [ نظر ]

ماه مهمانی خدا

 

 

واندک اندک سفره دل میگشاییم.


دل راصفاداده ونفس راجلا،

 

صدای ملکوتی اذان فضای خانه را فرا میگیرد،


دستها آماده وضو و قلبها در تپش مهر الهی ،


چشمها خیره به ستارگان آسمان

 

واینک ماه خدا ماهی که من ،


تو و او به مهمانیش خواهیم رفت ثانیه به ثانیه نزدیکتر می شود.


ضیافت الهی بر تمامی مسلمانان مبارک



[ سه شنبه 92/4/18 ] [ 7:36 صبح ] [ *:-)* ] [ نظر ]

گاهی ....

گاهی وقت ها

دلت میخواهد با یکی مهربان باشی

دوستش بداری 

و برایش چای بریزی

گاهی وقت ها

دلت می خواهد یکی را صدا کنی

بگویی سلام

می آیی قدم بزنیم ؟

گاهی وقت ها

دلت می خواهد یکی را ببینی

گاهی وقت ها ....

آدم چه چیزهای ساده ای را ندارد ....... !!!!!! 



[ دوشنبه 92/4/17 ] [ 9:26 عصر ] [ *:-)* ] [ نظر ]

بازم دلتنگی ...

دلم برا بچه گی هام تنگ شده
برا خنده هام برا شیطنتهام
برا اذیت کردنام
برا در خونه مردم زدن ودر رفتنام
برا خودم
برا مدرسم 
برا معلممام
برا مشق های شب عیدم
برا تنبیه وتشویقهایی که داشتم
برا خونواده ام
برا از دست رفته هام
***********
اون موقع که بچه بودیم چه تقلایی میکردیم تابزرگ بشیم 
تا خودمونو بزرگتر نشون بدیم
گاهی کفش پاشنه بلند بزرگارو می پوشیدیم
گاهی رو نوک انگشتامون وایمیستادیم
گاهی  کل کل می کردیم رو سنامون
واسه این روز گار نکبت چه عجله ای داشتیم
 چه کلکها نزدیم که با سرعت برسیم بهش
اما الان میبینیم که تو بد جایی وایستادیم
نه راه پس داریم نه راه پیش
کجا بریم به کی بگیم حرف دلمونو
بزرگترین کلاممون یه کلمه سه حرفی شده که داره میشه همه زندگی مون
واین کلمه به اندازه همه کوچیکش موشکافانه داره زندگی مونو از هم می پاشه 
واون کلمه خائن اینه:

""  کــــــــــــــــــــــــــــــــــاش ""



[ شنبه 92/4/15 ] [ 6:58 عصر ] [ *:-)* ] [ نظر ]

دورنگی

 

 
 


دیگه خسته شدم حالم بهم میخوره از آدمای دورنگ و پولکی که بوی گندشون از هزارفرسخی احساس میشه.
باید رفت!!!
بارالهی پرپروازم راکه امانت دادم و دنیا را گرفتم به من برگردان.


[ شنبه 92/4/15 ] [ 6:43 عصر ] [ *:-)* ] [ نظر ]

قصه عاشقی

قصه ی آن دختر نابینا را میدونی که از خودش تنفر داشت

 که از تموم دنیا متنفر بود

و فقط یک نفر را دوست داشت ؟

دلداده اش را و با او چنین گفته بود :

 که اگر روزی قادر به دیدن باشم

حتی اگه برای یک لحظه بتونم دنیا را ببینم

 (( عروس حجله گاه تو خواهم شد ))

 و چنین شد :

آمد اون روزی که یک نفر پیدا شد که :

 حاضر شد چشمانش را به دختر نابینا دهد

و دختر آسمون را دید و زمین را رودخانه ها

 و درختها را آدمیان وپرنده ها را

 و نفرت  از روانش رخت  بربست

دلداده به سراغش آمدو یاد آور وعده ی دیرینش شد

(( بیا و با من عروسی کن ، ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام ))

دختر به خود لرزید و به زمزمه با خود گفت :

این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند 

(( دلداده اش هم نابینا بود ))

و دختر قاطعانه جواب داد :

قادر به همسری با او نیست

دلداده  رو  به دگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیند

و در حالی که از او دور می شد هق هق کنان گفت :

    مواظب چشمانم باشی ...



[ شنبه 92/4/15 ] [ 10:19 صبح ] [ *:-)* ] [ نظر ]

پاییزی رویایی با یاد ه تو


آسمان بغضی در دل داشت

هوایش سرشار از غمی نهفته بود

دخترک با سازش به درختی تکیه زد و آسمان را نظاره کرد

برگی از شاخه افتاد

پریشانی موهایش نوید نواختن گریه و باریدن اشکهای آسمان بود

بادی می وزید

برگها می باریدند

پاییز یعنی افروختن آتش عشق در سکوتی غم آلود

آرشه ی سازش موهایش بود

جعبه ی طنینش اندوه می سرود

خاطرش پر کشید و ساز را برای پرواز نوایش برداشت

شروع کرد و نواخت

باد با نوای ساز می وزید و شاخه ها می رقصیندند

آسمان ابری شد

رعدی آمد و برقی در چشمانش موج زد

دخترک می نواخت

بزم سکوت پاییزی در عصری غمگین با یادی تلخ

آسمان بغضش ترکید

گریست

چشمان دخترک رقص آرشه را با هنر دستانش نظاره میکرد و می بارید

چه هوایی بود

سکوت پاییز شکست و نوای عشق پر گشود به سوی وصال یار

آسمان سبک و شاخه ها خوش بودند

دل دخترک را غمی تلخ مهمان بود

دخترک تنهایی را می نواخت به یاد تنهاییش ولی افسوس .................



[ شنبه 92/4/15 ] [ 10:13 صبح ] [ *:-)* ] [ نظر ]

چه باید کرد؟؟؟؟؟؟؟

خدایا...........

خدایا فقط تو را می خواهم.....باور کرده ام که فقط تویی سنگ صبور حرف هایم
می ترسم از اینکه بگم دوسش دارم...

اون نمی دونه که با دل من چه کرده...

نمی دونه که دلی رو اسیر خودش کرده
هنوز در باورم نیست که دل به اون دادم و اون شده همه هستی ام
روز های اول آشنایی را بیاد میاورم آمدنش زیبا بود ...آنقدر زیبا حرف می زد که به راحتی دل به او باختم و او شد اولین عشقم در زندگی
بارالها گویی تو تمام زیبایی های عالم را در چهره و کلام او نهاده بودی
واین گونه مرا اسیر او کردی و دل کندن از او شد برایم محال و داشتنش بزرگترین ارزویم در زندگی
حالا که عاشقش شدم تو بگو چه کنم که تنهایم نگذارد....

خدایا امشب به تو می گویم چون تو تنها مونس تنهایی هایم هستی..
چگونه بگویم بدون او می میرم....او رفته و در باورم نیست نبودنش...
خود خوب می دانم او مرا کودکی فرض کرد که نمی داند عشق چیست و برای عاشقی حرمتی قائل نمی باشد
مرا به بازی گرفت یا شاید....

نمی دانم.....

دگر هیچ نمی دانم...

اعتراف می کنم نفسم به بودن او وابسته است
بعد رفتن او دگر این نفس را هم نمی خواهم....

حال تو بگو چه کنم ؟



[ پنج شنبه 92/4/13 ] [ 2:7 عصر ] [ *:-)* ] [ نظر ]

بازم دلتنگی برای ...



[ پنج شنبه 92/4/13 ] [ 1:47 عصر ] [ *:-)* ] [ نظر ]

چرا دلمو شکوندن؟؟؟ ....

یارب تو او را همچو من بر غم گرفتارش مکن

در شهر غربت ای خدا هرگز تو ازارش مکن

هر چند او از رفتنش چشمان من گریان نمود

لیک ای خدای مهربان از غصه پر بارش مکن . . .



[ پنج شنبه 92/4/13 ] [ 1:44 عصر ] [ *:-)* ] [ نظر ]