سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قصه عاشقی

قصه ی آن دختر نابینا را میدونی که از خودش تنفر داشت

 که از تموم دنیا متنفر بود

و فقط یک نفر را دوست داشت ؟

دلداده اش را و با او چنین گفته بود :

 که اگر روزی قادر به دیدن باشم

حتی اگه برای یک لحظه بتونم دنیا را ببینم

 (( عروس حجله گاه تو خواهم شد ))

 و چنین شد :

آمد اون روزی که یک نفر پیدا شد که :

 حاضر شد چشمانش را به دختر نابینا دهد

و دختر آسمون را دید و زمین را رودخانه ها

 و درختها را آدمیان وپرنده ها را

 و نفرت  از روانش رخت  بربست

دلداده به سراغش آمدو یاد آور وعده ی دیرینش شد

(( بیا و با من عروسی کن ، ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام ))

دختر به خود لرزید و به زمزمه با خود گفت :

این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند 

(( دلداده اش هم نابینا بود ))

و دختر قاطعانه جواب داد :

قادر به همسری با او نیست

دلداده  رو  به دگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیند

و در حالی که از او دور می شد هق هق کنان گفت :

    مواظب چشمانم باشی ...



[ شنبه 92/4/15 ] [ 10:19 صبح ] [ *:-)* ] [ نظر ]