*
باز هم من ماندم و تنهایی ام
قصه ی عشق تو و رسوایی ام
باز شیدا می کندقلب مرا
خاطرات آن شب رویایی ام
باز هم آواره ی شهر سکوت
می کند ذهن مرا،شیدایی ام
بی تقید بود قبل از دیدنت
شد اسیرت این دل هرجایی ام
قلب زخمی که درون سینه ام
شد گواهش دیده ی مینایی ام
شمع جانم سوخت در بزم غمت
تا ببینی جشن نور آرایی ام
دستگیرم شو که در ره مانده ام
خسته شد تا پای غم پیمایی ام
باز کن آغوش خود بر روی من
تا رها گردم ز بی ماوایی ام
دست گرمت را به دستانم بده
بنگر آندم طرز دل آسایی ام
ای سفیر روضه ی رضوان من
رحم کن بر غربت دنیایی ام