بازهم یک غریبه
پنجره ها بسته اند عشق پدیدار نیست
دیده بیدار هست دولت دیدار نیست
یار چو بسیار بود دل سر یاری نداشت
دل سر یاری گرفت لیک دگر یار نیست
روی پریوار بود آینه اما نبود
آینه اکنون که هست روی پریوار نیست
زلف سیه کار من بس که گرفتار سوخت
توده خاکسرش ماند و خریدار نیست
خیل وفا پیشگان از بر من رفته اند
مانده هوادار من آنکه وفا دار نیست
حلقه به گوشان چرا ترک ادب گفته اند؟
جز همه انکار من آن همه را کار نیست
گفتمشان می برم تا بفروشم به غیر
بنده بی شرم را رونق بازار نیست
ای غم بسیار من یار من و یار من
باش که در دار دل غیر تو دیٌار نیست
ای دل دیوانه خو عمر تبه کرده ای
اینت نژندی سزا،گر چه سزاوار نیست
لحظه چو گم شد مجوی کاب روان را به جوی
صورت تکرار هست معنی تکرار نیست
بس کنم این گفته را گفته آشفته را
خفته ای و خفته را گوش به گفتار نیست.