چه دیر مرا می طلبی...
کسی که دوستت دارد خیلی زود برایت عادی می شود
حرف هایش،
محبتهایش
دلواپسی هایش
دوستت دارم هایش
و تو خیلی زود کلافه می شوی
.
از بهانه هایش،اشک هایش،توقعاتش، نگرانیهایش
و حرفهای حق و تلخش
و چون تصور می کنی که همیشه هست،همیشه دوستت دارد؛
نگاهش نمی کنی
نگرانش نمی شوی
برای از دست دادنش نمی ترسی
او همیشه هست
اما
روزی توان زندگی را از دست خواهد داد
روزی تو را ترک خواهد کرد.
قلب شکسته اش را، بغض نشکسته اش را ،
صدای گرفته و دستهای لرزانش را ، در یک خزان مات برمی دارد،
و بی سر و صدا می رود، و تو می مانی و شب یلدای حسرت ... لحظه لحظه،
در اوج خاطرات و بی اعتنایی ها بی اراده و مداوم و مدام صدایش می زنی اما ...
جوابی نمی آید ...
فقط برایت جای پایش می ماند.
عطر نگاه دلسوزش، و پاکی مهربانیهایش،
و تو از خود سئوال میکنی مثل او وجود دارد؟ آنگاه با خود میگویی چه زود دیر میشود،
و او می گوید چه دیر مرا می طلبی،