روزگار همچنان می گذرد
روزگارهمچنان میگذرد...
تازیانه هایش را براندامم هنوز احساس میکنم...
سنگینی بارش شانه هایم را خرد کرده...
هرثانیه صدای شکسته شدن استخوان هایم را میشنوم...
سکوت میکنم و دم نمی آورم...
شاید رازیست در این زندگی که من قادر به درک آن نیستم ...
امیدهایم از پس هم یک به یک به تلی از خاکستر تبدیل میشوند...
باز دلسوخته من به دنبال روزنه ایست برای امید دوباره...
هرروز با این آرزو برمیخیزیم...
وهرشب آرزوی سوخته ام را در دلم دفن میکنم...
وای از آنروز میترسم...
میترسم از آنروز که در قبرستان دلم
جایی برای دفن خاکستر آرزوهایم نباشد
نمیدانم دیگرآنروز چه باید کرد؟؟؟؟؟