ای خدا باز هم من ......
همون دیوونه .....
همون آشفته سر گردان..... همون که فقط خودت می دونی و بس.....
همون تنهای همیشگی .......
امروز بی پشت و پناهیمو به چشم دیدیم ......
وقتی امروز توی قبرستان فبرهارو نگاه می کردم و قطره های دل گرفته خودمو روی گلهای توی دستم می ریختم و سر گردون می گشتم برا یه لحظه دلم به حال خودم سوخت!
ای خدا امروز اون شک و تردیدهام به یقین تبدیل شد .....
خودت که شاهد بودی....... کمکم کن یا منو ا ز اینجا ببر یا بهم قدرت تحمل بده .......دیگه بریدم .....
کم آوردم..... خیلی سخته!
آخه چرا من؟ چرا این همه بازیهای رنگارنگ......
دارم خفه میشم .... دستام قدرت تایپ اینارو هم نداره ....این حرفایی که دیگه خودمم طاقتشو ندارم
چقدر توی دلم بریزم و بین آدما سکوت کنم ! چقدر آه بکشم!
دلم غم داره خیلی زیاد .....خدایا میدونم با غم اومدم ولی آخه تا کی؟
چشمام همه جا رو تاریک میبینه ...... پاهام توان رفتن نداره ........
خدایا این ته ذره غرور رو ازم نگیر ...... کمکم کن !
امروز هم گذشت
امروز هم چه خالی و سرد و عبوس بود
پای حصار نیلی شب اینک
می ایستم ستاره بچینم باز
می ایستم شاید
در خویشتن
تو را دوباره بیابم آه........