سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یلداتون مبارک

 

رستاک یلدا

 

یلـدا یعنی یادمان باشد که سرمـای انتــظار 
با گرمای عشق و امید فردا شیرین می‌گذرد.

 

امیدوارم هرچه اینروزا بیرون سرده ولی

خونه دلتون گرم گرماز عشق و امید باشه

گل تقدیم شمادوست داشتنگل تقدیم شما

 



[ شنبه 92/9/30 ] [ 10:31 صبح ] [ *:-)* ] [ نظر ]

اینم طنز شب چله

مرد جوون : ببخشین آقا ، می تونم بپرسم ساعت چنده ؟

پیرمرد : معلومه که نه !

جوون : ولی چرا ؟!

مثلا"" اگه ساعت رو به من بگی چی از دست میدی ؟ !

پیرمرد : ممکنه ضرر کنم اگه ساعت رو به تو بگم !

جوون : میشه بگی چطور همچین چیزی ممکنه ؟ !

پیرمرد : ببین ... اگه من ساعت رو به تو بگم ، ممکنه تو تشکر کنی و فردا هم بخوای دوباره ساعت رو از من بپرسی !

جوون : کاملا"" امکانش هست !

پیرمرد : ممکنه ما دو سه بار دیگه هم همدیگه رو ملاقات کنیم و تو اسم و آدرس من رو بپرسی !

جوون : کاملا"" امکان داره !

پیرمرد : یه روز ممکنه تو بیای به خونه ی من و بگی که فقط داشتی از اینجا رد میشدی و اومدی که یه سر به من بزنی!

بعد من ممکنه از روی تعارف تو رو به یه فنجون چایی دعوت کنم ! بعد از این دعوت من ، ممکنه تو بازم برای خوردن چایی بیای خونه ی من و

بپرسی که این چایی رو کی درست کرده ؟ !

جوون : ممکنه !

پیرمرد : بعد من بهت میگم که این چایی رو دخترم درست کرده !

بعد من مجبور میشم دختر خوشگل و جوونم رو بهت معرفی کنم و تو هم دختر من رو می پسندی !

مرد جوون : لبخند میزنه !

پیرمرد : بعد تو سعی می کنی که بارها و بارها دختر من رو ملاقات کنی !

ممکنه دختر من رو به سینما دعوت کنی و با همدیگه بیرون برید !

مرد جوون : لبخند میزنه !

پیرمرد : بعد ممکنه دختر من کم کم از تو خوشش بیاد و چشم انتظار تو بشه !

بعد از ملاقاتهای متوالی ، تو عاشق دختر من میشی و بهش پیشنهاد ازدواج می کنی !

مرد جوون : لبخند میزنه !

پیرمرد : بعد از یه مدت ، یه روز شما دو تا میاین پیش من و از عشقتون برای من تعریف می کنین و از من اجازه برای ازدواج میخواین !

مرد جوون در حال لبخند : اوه بله !

پیرمرد با عصبانیت : مردک ابله !

من هیچوقت دخترم رو به ازدواج یکی مثل تو که حتی یه ساعت مچی هم از خودش نداره در نمیارم !خیلی خنده‌دار

خیلی خنده‌دار

لحظاتتون شاد و آریایی



[ چهارشنبه 92/9/27 ] [ 3:2 عصر ] [ *:-)* ] [ نظر ]

چند قدم تا...


چند قدم مانده به یلدا.
به شبی خاطره انگیز وبلند.
به سپیدی.
به زمستان.
و اناری که دلش قصه ی یک رنگی است.
یلدای دلتان شاد و پرنور باد
یلدا نزدیک است ،
بگذاریم هر چه تاریکی هست
هرچه سرما و خستگی هست تا سحر از وجودمان رخت بربندد
دلهایتان دریایی

 شادیهایتان یلدایی
پیشاپیش این سنت زیبا وشادی افرین رو به همه دوستان تبریک میگم



[ سه شنبه 92/9/26 ] [ 3:38 عصر ] [ *:-)* ] [ نظر ]

قضاوت با شما

عاقا یه روز عشقمو بردم خونه،داشتیم از هم لب میگرفتیم که یهو بابام اومد...

واااای.....
.....
.
.
.
.
....شروع کرد به داد و بیداد کردن..عشقمو گرفت برد توحیاط پرتش کرد،

وسط حیاط شیکوندش

بعدشم گفت یه باردیگه تو این خونه قلیون بکشی کشتمت

خدائیش شما بودین چکار میکردین؟؟؟؟؟پوزخند



[ سه شنبه 92/9/26 ] [ 2:46 عصر ] [ *:-)* ] [ نظر ]

خنده دار

رفتم مغازه دوستم ،دیدم یه دختر شاکی اومد تو،لپ تابشو کوبید رومیز،به فروشنده گفت که لپ تابتون خرابه من اینو نمیخوام 
فروشنده:چرا؟ 
دختره:من نمیتونم اطلاعات لب تاب قدیمیم وروی این بریزم!
فروشنده:خانم امکان نداره ،میشه لطفا این کارو جلوی من انجام بدین؟
دختره لپ تابشو روشن کرد ،یه موس هم از کیفش درآورد
روی فایل مورد نظرش باموس راست کلیک کردو cut روانتخاب کرد 
موس رو از اون لب تاب جدا کرد.
بعدش با دقت موس وبرداشت وبه لب تاب جدیده وصل کرد.دوباره راست کلیک کرد واز اونجا paste رو زد!!
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
فروشنده سکته کرد مرد....منم ازبازماندگان حادثه ام



[ سه شنبه 92/9/26 ] [ 11:49 صبح ] [ *:-)* ] [ نظر ]

قیمت پادشاهی

روزی بهلول بر هارون وارد شد. هارون گفت: ای بهلول مرا پندی ده. بهلول گفت: اگر در بیابانی

هیچ آبی نباشد تشنگی بر تو غلبه کند و می خواهی به هلاکت برسی چه می دهی تا تو را

جرئه ای آب دهند که خود را سیراب کنی؟ گفت: صد دینار طلا.


بهلول گفت اگر صاحب آن به پول رضایت ندهد چه می دهی؟ گفت:...  نصف پادشاهی خود را می

دهم. بهلول گفت: پس از آنکه آشامیدی، اگر به مرض حیس الیوم مبتلا گردی و نتوانی آن را رفع

کنی، باز چه می دهی تا کسی آن مریضی را از بین ببرد؟


هارون گفت: نصف دیگر پادشاهی خود را می دهم. بهلول گفت: پس مغرور به این پادشاهی نباش

که قیمت آن یک جرعه آب بیش نیست. آیا سزاوار نیست که با خلق خدای عزوجل نیکوئی کنی؟!



[ شنبه 92/9/23 ] [ 8:12 صبح ] [ *:-)* ] [ نظر ]

تو را میطلبم

نبــــــــــــــــودن‌هایی‌ هست

که هیچ بودنـــــــــــــــــــی جبرانشان نمی کند...

کسانی‌ هستند که هرگز تکرار نمی‌ شوند ...

حرف‌هایی‌ هست که

معنی‌‌شان را خیلی‌ دیر می‌‌فهمیم ،

خاطراتی هست که هیچگاه فراموش نمی شود...

اصولا در زندگی احساسات غریبی هست که تعریف نمی شوند...

بعضی حس ها خاص و نابنــــــــــــــــــــــد

مثل ......
Mehdi



[ دوشنبه 92/9/18 ] [ 2:5 عصر ] [ *:-)* ] [ نظر ]

چه دیر مرا می طلبی...

کسی که دوستت دارد خیلی زود برایت عادی می شود
حرف هایش،
محبتهایش
دلواپسی هایش
دوستت دارم هایش
و تو خیلی زود کلافه می شوی
.
از بهانه هایش،اشک هایش،توقعاتش، نگرانیهایش
و حرفهای حق و تلخش
و چون تصور می کنی که همیشه هست،همیشه دوستت دارد؛
نگاهش نمی کنی
نگرانش نمی شوی
برای از دست دادنش نمی ترسی
او همیشه هست
اما
روزی توان زندگی را از دست خواهد داد
روزی تو را ترک خواهد کرد.


قلب شکسته اش را، بغض نشکسته اش را ،
صدای گرفته و دستهای لرزانش را ، در یک خزان مات برمی دارد،
و بی سر و صدا می رود، و تو می مانی و شب یلدای حسرت ... لحظه لحظه،
در اوج خاطرات و بی اعتنایی ها بی اراده و مداوم و مدام صدایش می زنی اما ...
جوابی نمی آید ...
فقط برایت جای پایش می ماند.
عطر نگاه دلسوزش، و پاکی مهربانیهایش،
و تو از خود سئوال میکنی مثل او وجود دارد؟ آنگاه با خود میگویی چه زود دیر میشود،
و او می گوید چه دیر مرا می طلبی،

 



[ یکشنبه 92/9/17 ] [ 12:51 عصر ] [ *:-)* ] [ نظر ]

سلام

 


سلام !
حال همه‌ی ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم
که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و
نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!
تا یادم نرفته است بنویسم
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود
می‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نیامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا
شبیه شمایل شقایق نیست !
راستی خبرت بدهم
خواب دیده‌ام خانه‌ئی خریده‌ام
بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌دیوار ... هی بخند !
بی‌پرده بگویمت
چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه
یک فوج کبوتر سپید
از فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذرد
باد بوی نامهای کسان من می‌دهد
یادت می‌آید رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟
نه ری‌را جان
نامه‌ام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آینه،
از نو برایت می‌نویسم
حال همه‌ی ما خوب است 


 اما تو باور نکن !  


    شاعر: سید علی صالحی



[ چهارشنبه 92/9/13 ] [ 7:54 صبح ] [ *:-)* ] [ نظر ]

کلاه فروش و میمون ها

کلاه فروش و میمون ها...

کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت،تصمیم گرفت زیر درخت

مدتی استراحت کند،لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید.


وقتی بیدار شدمتوجه شد که کلاه ها نیست بالای سرش را نگاه کرد 

تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند.


فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را

خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند او کلاه را ازسرش برداشت

و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند.

به فکرش رسید که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد

میمونها هم کلاهها را بطرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع

کرد و روانه شهر شد.


سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای

نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد

چگونه برخورد کند.

یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و

همان قضیه برایش اتفاق افتاد او شروع به خاراندن سرش کرد  میمون

ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت,میمون ها هم این کار

را کردند نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی میمون ها این کار را

نکردند.

یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در

گوشی محکمی به او زد و گفت :

فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری.نیشخندخنده



[ چهارشنبه 92/9/6 ] [ 1:2 عصر ] [ *:-)* ] [ نظر ]