سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هنوز...

هنوز زنده ام و هنوز نفس میکشم..

دلم می تپه...

هنوز دروازه های انتظار را هر روز هر لحظه نگاه می کنم..

شاد از تو خبری بیاد..

هنوز چه باور کنی یا نه...

پنجره ی پلک هام باز می شه مگر از هوای دیدنت یا بودنت حسی در این اتاق تنهایی نوبشه..

نمی دونی چقدر سخته انتظار..

 و از انتظار سخت تر...

اثبات اینکه منتظر هستی..

شاید قشنگی عاشق بودن به همینه..

هر دم ناز کشیدن و هر دم اثبات وجود خودت برای دیگری...

دلتنگ تو هستم..

کاش....



[ دوشنبه 91/7/3 ] [ 12:4 عصر ] [ *:-)* ] [ نظر ]

آرزو...


آرزویم این است:
نرود اشک در چشم تو هرگز
مگر از شوق زیاد
نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز
و به اندازه هر روز تو
عاشق باشی
عاشق آنکه تو را می خواهد
و به لبخند تو از خویش رها می گردد
و تو را
دوست بدارد به هر اندازه دلت می خواهد



[ دوشنبه 91/7/3 ] [ 12:3 عصر ] [ *:-)* ] [ نظر ]

ای خدا...

ای خدا باز هم من ......

همون دیوونه .....

همون آشفته سر گردان..... همون که فقط خودت می دونی و بس.....

همون تنهای همیشگی .......

امروز بی پشت و پناهیمو به چشم دیدیم ......

وقتی امروز توی قبرستان فبرهارو نگاه می کردم و  قطره های دل گرفته خودمو  روی گلهای توی دستم می ریختم و سر گردون می گشتم  برا یه لحظه دلم به حال خودم سوخت!

ای خدا  امروز اون شک و تردیدهام به یقین تبدیل شد .....

خودت که شاهد بودی....... کمکم کن  یا منو ا ز اینجا ببر یا  بهم قدرت تحمل بده .......دیگه بریدم .....

کم آوردم..... خیلی سخته!

آخه چرا من؟ چرا این همه بازیهای رنگارنگ......

دارم خفه میشم .... دستام قدرت تایپ اینارو هم نداره ....این حرفایی که دیگه خودمم طاقتشو ندارم

چقدر توی دلم بریزم و بین آدما سکوت کنم ! چقدر آه بکشم!

دلم غم داره خیلی زیاد  .....خدایا میدونم با غم اومدم ولی آخه تا کی؟

چشمام همه جا رو تاریک میبینه ...... پاهام توان رفتن نداره ........

خدایا این ته ذره غرور رو ازم نگیر ...... کمکم کن !

امروز هم گذشت

امروز هم چه خالی و سرد و عبوس بود

پای حصار نیلی شب اینک

می ایستم ستاره بچینم باز

می ایستم شاید

در خویشتن

تو را دوباره بیابم آه........



[ دوشنبه 91/7/3 ] [ 12:1 عصر ] [ *:-)* ] [ نظر ]

خدایا...

خدایا........

با تو می گویم حرفهایم را....... دلتنگیهای وجودم را....... و آشفتگیهای درونم را.......

خدایا........

قلب مترسک تنها را دریاب....... می دانم همین نزدیکیهای تو! و من بی فرجام چنان دورم از تو که گاهی نامت را نمی دانم!

که نشانی ات را از هر که پرسیدم خود آواره دیارت بود!

خدایا.......

از من مپرس که پاسخی ندارم جز شرمندگی...... جز درماندگی...... از خویش هیچ نیاموخته ام مگر ندانستن...... مگر نادانی!

خدایا.......

صدایت می کنم! جواب از این بی دل آشفته حال دریغ مکن ور نه گم می شوم در سیاهی و دو رنگی روزگار....... گم می شوم و راه پیدا نمی کنم در این سکوت بی نام نیمه شب!

خدایا.......

می خواهم در این نسیم سحرگاه تو را باز شناسم از سیاهی!

دلتنگم ...... تنهایم ...... دردمندم...... و نیازمندم به درگاهت..... دستم را رها مکن که اگر تو راه به من نشان ندهی  چگونه در این ظلمت به خانه باز گردم!

خدایا.......

جهان و هر چه در آن است نشانی تو و آوارگی نشانه  من....... کوه و جنگل و دریا نشان از عظمت تو و اشک و آه و حسرت نشانی من!

خدایا.......

تو کریمی و بخشنده....... تو یگانه ای و بی نیاز ....... تو رئوفی و بزرگ...... تو پشت و پناه  و تکیه گاه دردمندانی...... و من حقیر و سرگشته و حیران !

خدایا.......

 



[ دوشنبه 91/7/3 ] [ 12:0 عصر ] [ *:-)* ] [ نظر ]